کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

خواب خوب !

امروز صبح وقتی با صدای ماما ماما شما بیدار شدم و دیدم ساعت ۹ صبحه اولش باورم نشد ... باورم نشد که انقدر خوابیدم ،راستش توی این تقریبا ۲۰ روزه انقدر نخوابیدم که خوابیدن دیگه از یادم رفته بود ! خدا خیرش بده خاله الهام رو ،تجربه دو تا بچه بزرگ کردنش کمکم کرد ! دیروز داشتم با خاله الهام درد و دل میکردم و از خستگی ها و بی خوابی هام و غرغرهای شما توی خواب میگفتم که خاله الهام گفت :نکنه این بچه گرسته شه !؟ گفتم :خودم هم احتمال میدم اما خوب شیر نمیخوره (منظورم شیر وعده صبح زودت بود) ! خاله الهام گفت :خوب بهش غذا بده ! گفتم :نه دوست ندارم عادت کنه نصف شبا غذا بخوره !!! شب قبل از خواب داشتم همینا رو واسه باباییت میگفتم که یهویی به ذهنم ر...
13 مرداد 1392

خاله هما !

دوستی من و خاله هما توی همین ساختمون شکل گرفت !   اون موقع ها اصلا خیال نی نی داشتن هم توی سرم نبود !!! یه روز که خاله الهام و امیرعلی و امیرمهدی اومدن خونه مون دیدم که یه دختربچه کوچولوی خوشگل با موهای فرفری سیاه هم دنبالشون از توی آسانسور اومده و دوست داره بیاد و با بچه ها بازی کنه ! چند دقیقه بعدش مامانش اومد دنبالش با کلی عذرخواهی و خجالت که مامانش رو هم آوردیم تو و من و خاله الهام و مامانش کلی تا آخر شب با هم دوست شدیم ! مامانش همین خاله همای خودمونه که شد یکی از دوست های دردونه مامان ... اون موقع ها نیکا حدودا یک سال و هشت نه ماهش بود و ماشاالله امسال میره کلاس اول ! ولی خوب دیگه خاله همااینا اینجا نیستن ،از اونجایی ...
11 مرداد 1392

یک نیمروز با پسرم !

پسرم صبح بعد از صبحانه برای میان وعده بستنیش رو میخوره ! اونم این شکلی ... اول دندونات رو توی بستنی فرو میکنی و وقتی که روکشش پاره شد خیلی راحت و بدون دردسر با دندونهای جلوت بستنی ها رو از توی لیوانش درمیاری و میخوری ! البته مامان وارد عمل میشه و لیوان رو از دست شما میگیره و پس از جیغهای فراوان شما تسلیم میشی و میشینی و بستنی رو با قاشق و از دست مامان نوش جان میکنی ! بعد مامان لباس های شما رو که بستنی خوردن عوض میکنه و میریم توی اتاق که باهم بازی کنیم ! نمیدونم چرا خیلی بازی با اسباب بازی هات رو دوست نداری ! میری وایمیستی از پنجره بیرون رو نگاه میکنی !!! و بعد هم نهار (که ا...
11 مرداد 1392

وقتی مامان کار داره !

وقتی مامان خیلی کار داره و کیان نق میزنه ! مامان کیان رو میگذاره توی سینک و کیان مشغول آب بازی میشه و مامان کاراشو میکنه !!! بدون شرح !!! دیگه کار به جاهای باریک کشیده میشه و مامان کیان رو از توی سینک درمیاره و کیان سعی میکنه با گریه و جیغ های فراوان مامان رو مجبور به ادامه آب بازی کنه !!! مامان در برار گریه های کیان تسلیم میشه و تصمیم میگیره آب بازی رو به همراه کیان توی حمام ادامه بده ! نتیجه :تمیز کردن و خشک کردن آشپزخونه و یک حمام زورکی ۴۰ دقیقه ای و شستن مامان و کیان و حمام به اضافه خستگی کیان و خوابوندش و شیر دادنش هم به کارهای مامان اضافه میشه !!! ...
10 مرداد 1392

تند و تند !!!

میای تند و تند یه چیزایی بلغور میکنی و میری ... احساس میکنم چیزی رو تعریف میکنی اونم با هیجان ولی خوب نمیفهمم چی میگی عسلکم ! خیلی ماهی ... با اینکه این روزا شاید توی ۲۴ ساعت فقط ۳-۲ ساعت بخوابم اما هر روز عشقم نسبت بهت بیشتر و بیشتر میشه و یک ثانیه هم نمیتونم بی تو باشم ! راستی اینم عکس های افطاری بانک ... خونه قبل از اینکه بریم ! حسابی تیپ زدیا ،دخترکش ! هی به باباییت میگم این بچه رو نبریم ها ،اونجا سر افطار خوابیدی ! کلی با کیف مامان بازی کردی !!! بابایی مهربون ! و حمله به سمت میز ... ...
10 مرداد 1392

داغ !

از دیروز صبح میگی داهِ (یعنی داغه)‌ ،برای صبحونه ت سرلاک گندم و عسل درست کرده بودم و دیدم هی دور و بر پاهام میپیچی که بشینم منم گفتم :که داغه مامان جون ،داغ ! شمام که ماشاالله طوطی ،هر چی میشنوی تکرار میکنی !   امروز جاروبرقی روشن رو بغل کردی میگی اَدیدا (عزیزم) ! تازه سیمش هم پیچیده بود دور پات انقدر دورش چرخیده بودی ،اگر بابایی ندیده بود و بهم نگفته بود دیگه هیچی ...   بعد از دو روز شیر نخوردن امروز خوردی ،خدا رو شکر ! راستی جدیدا کفش هات رو درمیاری و اینطوری توی کالسکه میشینی !!! از دیروز صبح میگی داهِ (یعنی داغه)‌ ،برای صبحونه ت سرلاک گندم و عسل درست کرده بودم و دیدم هی دور و بر پاهام میپیچی که بشین...
9 مرداد 1392

کیه !؟

امروز داشتم با تلفن صحبت میکردم ،اومدی پرسیدی :کیه !؟ خب ،خدا رو شکر به جز باباییت از این به بعد باید به شما هم موقع تماس های تلفنی حساب پس بدیم !!!     از ظهر تا حالا هم هر چیزی رو که میخوای میگی بیدا (یعنی بده) ... قربون خوابیدن مطلومانه ت برم ! امروز داشتم با تلفن صحبت میکردم ،اومدی پرسیدی :کیه !؟ خب ،خدا رو شکر به جز باباییت از این به بعد باید به شما هم موقع تماس های تلفنی حساب پس بدیم !!! از ظهر تا حالا هم هر چیزی رو که میخوای میگی بیدا (یعنی بده) ... هنوز هم میل شدید به گاز گرفتن داری ،سیب ،شبرنگ یا خیار میدم دستت که نیازت به گاز گرفتن برطرف بشه ،موقع گاز زدن جیغت درمیاد ولی باز هم گاز میزنی ... جدیدا ه...
7 مرداد 1392

دندون هفتم ،دکتر !

امروز دیگه تصمیم گرفتم ببرمت دکتر ! از صبح که بیدار شدی یک ریز گریه کردی ،دیشب هم تا صبح عین ملخ هلی کوپتر تا صبح دور خودت چرخیدی و ناله کردی ! منم زنگ زدم و از دکترت وقت گرفتم برای عصر ! خدا میدونه چه جوری حاضر شدیم و رفتیم ... توی راه که داشتیم میرفتیم وقتی داشتی برام میخندیدی دیدم که اِ اِ اِ اِ اِ دندون هفتمت هم بعــــــــله دراومده ... خلاصه ... رفتیم پیش آقای دکتر و بعد از توضیحات من و معاینات ایشون به این نتیجه رسیدیم که مشکل شما فقط دندوناته ... دکتر بعد از معاینه هم گفت که لثه هات پر از آبسه است و این روزگار ما حالا حالاهاااا ادامه دارد ! مبارکت باشه هفتمین دندونت پسری ... اینم دندون هفتم ... ...
6 مرداد 1392

احيا ،باز هم بي قراري !!!

امشب شب نوزدهم ماه رمضونه ... شب ضربت خوردن حضرت علی (ع) و من کلی غصه دارم ... غصه دارم بابت اینکه امسال هم مثل پارسال نمیتونم درست و درمون بیدار بمونم و برای عاقبتم عافیت بخوام و بابت گناهانم عذر !!! همین نیم ساعت پیش داشتم شما رو روی پام میخوابوندم و دعای جوشن کبیر رو هم پای تلویزیون گوش میدادم که به فراز یا فارج الهم ،یا کاشف الغم رسید و دیگه نتونستم اشکهام رو نگه دارم !   آخه من از همون بچگی عادت کردم به بیدار موندن تو شبهای احیا ! به پاک کردن اندوه دلم توی همین شبهاااااا ! یا خونه خودمون مجلس داشتیم یا از خونه بیرون میرفتیم و با هم جلسه ای های مامان شهناز شب رو تا سحر بیدار می موندیم ... چقدر مومن بود مامانم ! چقد...
6 مرداد 1392